به گزارش شهرآرانیوز؛ با دوست کوهنورد و دوچرخه سوارم، جواد سیدی، بعد از صعود قله شیرباد داشتیم با دوچرخه به سمت پایین رکاب میزدیم. روی خط الرأس بودیم و خوشحال که سرانجام بعد از چند ساعت رکاب زنی، سربالاییهای سخت و جدی را پشت سر گذاشته ایم، آن هم در باد بسیار شدید و مردافکن شیرباد. حالا در راه برگشت بودیم که راحتتر بود.
در جایی که پاکوب مسیر قله شیرباد است و خط جداکننده ارتفاعات روستای زشک و خور نیشابور محسوب میشود، چوپانها نشسته بودند دور آتش. هوا آن بالا بسیار سرد بود، آن قدر سرد که دلم میخواست دست هایم را حتی برای لحظهای از جیب هایم درنیاورم، اما من دوچرخه سوار بودم و راه ناهموار و سخت بود.
به چوپانها که رسیدیم، هنوز احوال پرسی مان تمام نشده بود که دو موتورسوار از راه رسیدند. بارشان چوب و چیزهای دیگری بود شاید برای چوپانهایی در جایی دیگر، اما به محض رسیدن، سوال وجواب کردنشان از چوپانهایی که حالا از دور آتش بلند شده بودند، شروع شد. چوپانها باید جواب میدادند از کجا هستند، چرا گله هایشان را اینجا میچرانند و.... آنها که آمده بودند، میگفتند اینجا متعلق به دامهای روستای ماست، اما چوپانها میگفتند صبح آقای فلانی، ما را اینجا دیده است و دلیل میآوردند که ما این طرف راه هستیم و به مراتع روستای شما کاری نداریم.
آنها که آمده بودند، میگفتند سال خشک است و نباید اینجا به چرا میآمدید و چوپانها میگفتند برای ما هم سال خشک است و مجبوریم، وگرنه اینجا نمیآمدیم. خلاصه هرکدام از دو طرف میخواستند طرف مقابل را مجاب کنند.
من به فکر فرورفتم که وقتی طبیعت دست تنگ میشود، دست تنگی اش دامن ما آدمها را هم میگیرد. شکم گرسنه گوسفندان باید سیر بشود. اگر اینجا نیایند، با هزینه سنگین علوفه و دیگر غذاها چه بکنند؟ به فکر فرورفتم که تا چه اندازه برای این حضور گلهها در طبیعت، برنامه ریزی شده است؟ به فکر فرورفتم که حضور این تعداد سگ گله در مراتع کشور ما تا چه اندازه میتواند برای حیات وحش آسیب زا باشد؟ به فکر فرورفتم که تا چه اندازه بگومگوی چند مرد آن هم بر سر چرای دام با چوبهایی در دستشان، میتواند تهدیدکننده جان آنها باشد و با خود فکر کردم شاید وقت آن رسیده باشد که برنامه جدیدتری برای دامپروری در کشورمان طراحی کنیم.
برنامهای جامع و همه جانبه که هم بتواند تامین کننده گوشت موردنیاز کشور باشد و دامدار آن را بپذیرد و هم کمترین آسیب را به محیط زیست و حیات وحش برساند. مردها هنوز بگومگو میکردند و ما باید راهی میشدیم که هوا سرد بود و شنیدن حرفها بیشتر غمی میشد که دل آدمی را سنگین میکرد، پس رکاب میزدیم و دور میشدیم با کلماتی که در سرم میچرخیدند؛ «ما هم مجبوریم. سخت نگیرید! ما که این طرف راه هستیم. به مرتع شما کاری نداریم.»